هدایت بوف کور

هدایت بوف کور

هدایت بوف کور

 

دو برادر شبیه به هم از شهر ری برای تجارت به بنارس هند سفر می کنند . یکی از دو برادر عاشق دختری که خادم یک معبد بودایی است می شود و به مذهب او درمی آید ، مدتی بعد دختر از او آبستن می شود . برای همین دختر را از خدمت معبد بیرون می کنند . بچه تازه بدنیا آمده که سر و کله ی برادر دیگر پیدا می شود و او هم عاشق همین دختر می شود . از آنجا که شبیه به برادرش بوده او را فریب می دهد . همینکه قضیه کشف می شود ، دختر از دو برادر می خواهد که آزمایش مارناک را بدهند . آزمایش از این قرار بود که هر دو برادر را در سیاهچال با مارناک می اندازند. وقتی فریاد یکی از آنها بلند می شود ، دهانه  سیاهچال را باز می کنند تا آن یکی که هنوز مار نیشش نزده ، از آنجا فرار کند .

یکی از دو برادر ، در این ماجرا بر اثر نیش مار میمیرد و برادر دیگر بیمار می شود ، وقتی حال و احوالش کمی بهتر می شود ادعا می کند که هیچ کس حتی خودش را هم نمی شناسد ، چون موهایش هم از ترس سفید شده و شبیه یک پیرمرد قوزی (صوفی) شده ، بنابرین قابل تشخیص نیست که پدر بچه است یا عموی بچه . در هر صورت زن هندی با شوهر (یا برادر شوهر) خود و بچه اش(راوی) از بنارس کوچ می کنند و به شهر ری برمی گردند . خانه و املاک دو برادر بازرگان در شهر ری ثروتی بود که توسط شوهر خواهر آنها اداره می شد . خواهر این دو برادر که عمه ی بچه(راوی) می شود ، بعد از شنیدن مرگ برادر ، قبول می کند که از بچه (راوی) مراقبت کند ، مدتی بعد ، زن هندی با شوهرش که (که شاید برادر شوهر قبلی باشد) از آنجا به بنارس برمیگردند ، مادر هندی که احتمال میداده دیگر به شهر ری برنگردد ، برای پسرش (راوی) یک یادگاری نزد عمه به امانت می گذارد . همان دندان سمی و کشنده ی مار قاتل را ، داخل یک کوزه ی شراب .

از طرفی عمه هم خودش صاحب دختری شده و بنابرین برای دختر خود و پسر برادرش (راوی) یک دایه می گیرد که به هردو شیر می دهد . چند سال بعد که راوی بزرگ می شود ، شیفته ی عمه اش می شود . ضمیر ناخود آگاه راوی میل جنسی به عمه اش پیدا می کند . چند سال بعد عمه می میرد و ضربه ی روحی شدیدی به راوی وارد می شود . راوی برایآخرین بار میخواهد جسد مرده ی عمه را ببیند ، طبق باور قدیمی ها یک قرآن روی سینه ی مرده گذاشته اند ، دختر عمه که نگران پسر دایی اش شده او را در حضور جسد مرده ی عمه ، به آغوش می کشد طوری که شهوت بر راوی غلبه می کند و در همین حال شوهر عمه سر می رسد ولی به روی خودش نمی آورد . شوهر عمه که تبدیل به یک پیرمرد صوفی(قوزی) شده ، با کمال خونسردی همسرش را با کالسکه به قبرستان برده و گورکنی که آنجا هست و از قضا او هم یک پیرمرد صوفی (قوزی) می باشد  ، در کمال خونسردی عمه را به خاک می سپارد .

از آن روز به بعد راوی یک بیمار روانی می شود و با هیچکس سخن نمی گوید ، اما چون دختر عمه خیلی شبیه مادرش است ، راوی به دختر عمه علاقه مند شده و این را هم پنهان نمی کند . شوهرعمه که از بیماری پسر و همینطور رسوایی دخترش می ترسد ، دختر را به وصال پسر دیوانه درمی آورد . البته نیم نگاهی هم به ارث کلانی دارد که به راوی خواهد رسید .

دو برادر شیفته ی یک دختر هندی شدند . راوی شیفته ی عمه اش شده . شوهرعمه صحنه ی درآغوش کشیده شدن دخترش را نادیده می گیرد و در حالیکه آنها خواهر و برادر رضائی هم هستند ، راضی به ازدواج آنها می شود . اما روی سینه ی مرده قرآن قرار داده شده به هر دلیلی نشانه ی متناقضی است که شاید در حوالی محله ی راوی این رفتارها متداول باشد .

اما دختر عمه که اینهمه نسبت به راوی عطش شهوت داشت ، شب حجله ادعا می کند که پریود است و تا مدت ها به راوی اجازه همبستر شدن نمی دهد . حتی بعد از اصرار فراوان راوی ، اتاقش را با راوی عوض می کند. به همین ترتیب دو ماه و چهار روز می گذرد و به واسطه ی این برخورد سرد ، بیماری راوی شدیدتر می شود ، طوری که او را خانه نشین می کند . دایه که خیلی راوی را دوست دارد ، شدیدا نگران سلامتی اوست و برای درمان راوی ، طبیب حاذقی می آورد که داروهای مختلف برای او تجویز می کند . راوی شبانه پس از مصرف تریاک در میان برزخ خواب و بیداری ، شال گردنی دور صورت خود می پیچد وسراغ دختر عمه می رود. دایه در تاریکی شب سایه ی یک آدم قوزی (صوفی) با شال گردن را می بیند که وارد اتاق نوعروس شده ، پشت درب اتاق نوعروس گوش می ایستد و صدای دختر را می شنود که می گوید "شال گردنتو در بیار"

از طرفی در آن محله یک نفر پیرمرد قوزی دوره گرد و دست فروش خنزر پنزری بود که شال گردن دور صورتش می بست ، آشغال و خرت و پرت جمع می کرد ، شب جمعه ها برای مرده ها قرآن می خواند و خرجی اش را در می آورد .

دایه که راوی را نشناخته (یا شاید خودش را به نشناختن زده) فردا به همه می گوید پیرمرد خنزر پنزری ، دیشب سراغ نوعروس آمده ، و قسم می خورد که خودش شنیده که نوعروس می گفته "شال گردنتو در بیار" (حالا چرا به این پیرمرد بیچاره گیر داده بوده بماند) .

راوی دیوانه که خودش شبانه در خواب و بیداری ، به سراغ دختر عمه رفته و با دندان های زرد خودش او را گاز گرفته ، اولین کسی است که حرف دایه را باور می کند و به زنش لقب لکّاته می دهد و همه ی مردهایی که ممکن است به هر دلیلی برای زنش جذاب تر جلوه کنند را رجّاله می نامد . او کاملاً به همه چیز بدبین شده و به همه چیز شک می کند حتی به وجود خدا و روز قیامت . دیگر به هیچکس هم اعتماد ندارد .

یک تناقض دیگر که باز هم فقط ممکن است در همان محله ی خاص راوی اتفاق افتاده باشد ،شخصیت یک قاری قرآن است . یقه ای باز که پشم های سینه اش از آن بیرون است ! طلسمی به بازویش بسته ! قبلا کوزه گر بوده ! و بقیه خصایصی که به هیچ وجه شباهتی به یک قاری قرآن نداشته و ندارد .

راوی شغل نقاشی روی جلد قلمدان را انتخاب می کند . هر روز روی یک قلمدان عکس دختری با چشم های زیبا (شبیه مادر هندی اش) می کشد که دارد به یک پیرمرد صوفی گل تقدیم می کند و قلمدان ها را عموی راوی به هند می برد تا بفروشد . از این ماجرا دو سال و چهار ماه می گذرد . در این دو سال و اندی ، زن راوی حامله می شود ، اما از آنجا که راوی هر بار با او همبستر شده ، در حالت خواب و بیداری بوده ، پیش خود گمان می کند بچه از او نیست . بیماری راوی با سرفه هایی خشک و زننده همراه می شود طوری که از آن لکه های خون دیده می شود . طبیب از راوی قطع امید کرده و می گوید کارش تمام است . راوی هم این موضوع را می فهمد .

دختر عمه یک برادر کوچک هم دارد که چون خیلی شبیه مادرش است ، مورد توجه جنسی راوی قرار می گیرد و به او تجاوز جنسی می کند که این از چشم مردم کوچه و بازار پنهان نمی ماند . میل شهوت شدید در راویِ چشم و دل گرسنه به یک جنون بدل شده ، درحالی که مذهب و ساختار فرهنگی جامعه ، قید و بندهای فراوانی  به پای او زده .

راوی که دور دهانش را با شال گردن پنهان می کند ، بخاطر سرفه های همراه با خون ، همیشه دستش و شالگردنش خونی هستند . بخاطر همین وقتی در حالت نعشگی زیاد از فرط مصرف تریاک به خواب می رود ، احساس می کند مرده ای روی سینه اش خوابیده ، وقتی هم از خواب بیدار می شود فکرمی کند کسی را کشته و باید منتظر مجازات داروغه باشد .

زنش بعضی وقت ها به او سر می زند اما با بداخلاقی و طعنه و کنایه مواجه می شود .

از بیرون خانه صدای گزمه ها و زورگویی مردان حکومتی همیشه مثل خوره راوی را به مرز جنون و خشونت هل می دهد . یک قصاب در همسایگی هست که هر روز با خونسردی گوسفندان را سلاخی می کند ، تماشای این صحنه که هر روز برای راوی تکرار می شود ، حس جنایت را در او تقویت می کند .

شیشه ی زهر آلود شراب که یادگار مادر هندی اش است ، همیشه او را برای مرگ وسوسه می کند .

اما راوی که طبع هنری دارد ، نویسنده هم هست ، و چون سنگ صبوری ندارد ، ترجیح می دهد برای سایه ی خودش بنویسد ، داستان زندگی اش و سختی ها و بدبختی های خودش را که نمونه ای از جامعه خودش بود ، برای راوی مهم نیست که خواننده این نوشته ها کسی باشد یا نباشد ، ضمن اینکه سایه اش با توجه به شال گردنی که بسته ، خیلی شبیه به بوف کور شده ، راوی می فهمد که باید خبر شومی را به آیندگان بدهد .

به خواننده ی احتمالی نوشته های خود قول می دهد که فقط آنچه که فکر می کند واقعیت محض است را خواهد نوشت ، اما خودش هم نمی داند که آیا برای خواننده واقعا حقیقت را نقل می کند یا نه . چون خود راوی که به اصل وجود و واقعی بودن کل هستی شک دارد و حتی گاهی اوقات سایه ها را بسیار قابل باور تر از خود اشیاء می پندارد .

حاملگی دختر عمه که تبدیل به یک دلخوشی پنهان برای همه شده بود،با مرده به دنیا آمدن بچه تبدیل به رنج مضاعف میشود.

دیگر اواخر زندگی بیمار داستان فرارسیده و رسیدگی ها به او کمتر شده . با توجه به اخلاق بدی که راوی دارد و همینطور مرگ بچه که باعث شده تکلیف ارث و میراث دوبرادر بازرگان در هاله ای از ابهام فرو رود ، حالا دیگر همه – حتی دایه ی عزیز تر از مادر – آرزوی مرگ راوی را کند .

اما راوی که دین و ایمان را از یاد برده ، به مرگ فکر می کند و به اینکه ذرات تنش چگونه تجزیه می شوند ، و اینکه شخصیت "من" درونش کجا خواهد رفت . او ترجیح می دهد قبل از اینکه در این وضعیت اسفبار بمیرد و مایه ی شادی نزدیکانش شود ، جنایتی هولناک صورت دهد و به دست گزمه و داروغه مجازات شود . او به لذتی که قصاب از سربریدن و تکه تکه کردن گوسفند می برد غبطه می خورد و آرزو دارد به این لذت دست بیابد .

تا اینکه راوی در اثر مصرف زیاد تریاک در بین خواب و بیداری سراغ دختر عمه می رود ، شبانه با او همبستر می شود ، در حالی که دختر عمه ی بیچاره مثل همیشه با از خود گذشتگی به او می گوید " شال گردنتو دربیار" و به گرمی او را در آغوش می کشد ، جوان مجنون با یک ساطور قصابی، که از پیرمرد خنزر پنزری محله خریده ، دخترک را از پا در می آورد .

خواننده به وقوع این اتفاق اخیر در واقعیت تردید می کند ، زیرا راوی انگار که در خوابی خوابیده بوده و حالا در آن خواب از خواب بیدار شده و هنوز هم خواب می بیند . زیرا خود را مرده تصور می کند که در تنش کرم می لولد و زنبور طلایی دورش پرواز می کند . اما برای راوی که مرز واقعیت تا خوابش اهمیتی برایش ندارد ، فرقی نمی کند .

@@@

در فرهنگ مردم کوچه و بازار ، رایجات عجیب و بی معنی وجود دارد که گاهی به شکل مرموزی مفاهیم غریبی در خود دارند که ریشه در اتفاقاتی ماوراء طبیعی دارد و شامل دردها و کمبود هایی است که از ضمیر ناخود آگاه انسان برمی خیزد . این اتفاقات ماوراء طبیعی از انعکاس سایه ی روح در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند .

شعرهایی مثل اتل متل توتوله ، عمو زنجیر باف یا شعر "بیا بریم تا می خوریم شراب ملک ری خوریم "

همینطور نقاشی های رایج که در کوزه ها ، ظروف قدیمی ، پرده ها و حتی خالکوبی های مردم دیده می شود ، تصویر یک دختر زیبا که نزدیک چشمه ی آب خم شده و به یک پیرمرد صوفی گل نیلوفر تقدیم می کند .

هنرمندی که در لابه لای تاریخ پر از جنگ و خشونت ، به صوفی گری پناه آورده ، در رویاهای خود عشقبازی با دختری با موهای سیاه و بلند را آرزو می کند .

این دختر می تواند نماد مادر وطن باشد که مجبور است به یک پیرمرد عشق بورزد ، بخاطر همین به او گل نیلوفر هدیه می دهد که نماد عشق زوری است و  پیرمرد صوفی می تواند نماد پادشاهان ترک (صفوی ، افشار و قاجار) باشد که معلوم نیست پدر ما هستند یا عموی ما . زیرا ابهامی در تاریخ وجود دارد که ریشه ی آنها را ایرانی و اصالتاً کرد معرفی می کند . راوی داستان زبان فرهنگ مردم ایران است که در نهایت تبدیل به همان پیرمرد قوزی ( صوفی) می گردد .

سه ماه نه ، دو ماه و چهار روز . سه سال نه ، دو سال و چهار ماه . سه هزار سال نه ، دو هزار و چهار صد سال از آغاز پادشاهی بر تمدن ایرانی می گذرد .

هزار سال از زمان حکومت هخامنشیان تا اواخر سلسله ساسانی یک دوره  هزار ساله دیگر از اواخر سلسله ساسانی تا اوایل سلسله صفوی شاه عباس . و یک دوره چهارصد ساله بعد از شاه عباس تا سال1310

هنرمندی که این نقاشی(هنر) مرموز را به صورت ناخودآگاه به تصویر می کشد ، از سوراخی که این سوراخ میتواند زبان پهلوی باشد و به کمک چهارپایه ای که می تواند کتب تاریخی باشد ، به بهانه آوردن شیشه شراب که می توند نمادی از صوفی گری و عرفان هندی یا بودایی باشد ، این حوادث را به عینه می بیند و متوجه می شود مادر وطن چقدر زیباست و عاشق مادر وطن می شود . او در هر صورت نمی تواند با مادر خود وصلت کند و سعی می کند عشق خود را مقدس معرفی کند . اما اصالت مادی (خاکی) و فطرت انسانی ضمیر ناخودآگاهش را مجبور می کند در عالم خلسه (دنیای بین خواب و بیداری) به صورت جنون انگیزی به مادرش  شراب مسموم (عرفان بودایی) بخوراند . شرابی که تن سرد مادر را آماده برای نیاز جنسی فرزند مجنونش می کند ( اشاره ای به فضای حاکم بر ایران پس از خونریزی های مغول و اعراب که منجر به پیدایش صوفیگری شد )

نقاش که کارش نقاشی (هنر) است چشم های مادر (آداب و رسوم) را نقاشی می کند تا آن را جاودانه نگه دارد .

سپس مثل یک جنایت هولناک که از یک قاتل بیمار سر می زند و نمادی از وحشیگری انسان شهر نشین است ، جسد مادرش را قطعه قطعه کرده و در چمدان ریخته و بیرون از شهر دفن می کند . مثل قصابی که با کمال خونسردی گوسفند یا گاو را سلاخی می کند . در حالی که غرق در تعفن است ( اشاره به مگس های طلائی) . شاید به نظر راوی این قتل فجیع نتیجه گوشتخواری انسان هاست . به تعبیری دیگر به نظر راوی ، گوشتخواری انسان را وحشی تر از هر حیوانی می کند .

اما در طول دفن این چمدان ، راوی به کمک مردم سرزمینش ، که همگی تبدیل به پیرمرد قوزی (صوفی) شده اند ، یک کوزه لعابی قدیمی بازمانده از سرزمین باستانی اش "ری" پیدا می کند که این اثر باستانی حقیقت بزرگی را برای راوی فاش می کند .

روی کوزه لعابی که بوی تعفن یک مرده از سر و روی آن حس می شد (اشاره به مگس های طلائی) همان نقاشی روی جلد قلمدان به تصویر کشیده شده . مو نمی زد ، آری راوی اولین کسی نیست که ناخودآگاه عکس مادر وطن را کشیده و پس از تجاوز ، او را سلاخی کرده . قبل از او هم کسانی بوده اند که این بیماری را داشته اند . درواقع بیماری وطن پرستی در شعرا و نویسندگان و هنرمندان تاریخی مثل خیام بوده . با این تفاوت که نقاشی خیام روی کوزه ماندگاری بیشتری دارد . (این کوزه چو من عاشق زاری بودست )

 اما در عالم هنر و در دایره ی نظریه پردازی و نویسندگی می توان این مادر را دوباره خلق کرد . البته عالم واقع چیزی جز همان عالم تصورات ذهنی و اندیشه های آدمی نیست . در نتیجه مادر وطن بواسطه عکس چشم ها همیشه هست حتی اگر سلاخی شده و دفن شود .

سپس راوی عکس خودش را در کنار عکس خیام می گذارد و برای هر چه نزدیکتر تصور کردن دوباره ی مادر وطن ، افیونی را انتخاب می کند که این افیون می تواند هر چیز خلسه آوری باشد . پس از ورود به دنیای رویاآلود خلسه ، به قول راوی "هر چه تریاک برایم مانده بود را کشیدم ...تا حالی را که انتظارش را می کشیدم برایم آورد ...و افکارم افسون آمیز شد"

راوی به کمک افیون تریاک وارد دنیای غیر مادی شده و در عالم مکاشفه به چهارصد سال قبل برمی گردد . جائی که فاجعه بزرگ سلاخی مادر وطن به وقوع پیوسته ، راوی خود را جای قصاب این سلاخی می گذارد تا از انگیزه های آن پرده بردارد .

بخش دوم شروع می شود . راوی سبک هندی را برای ابهام گویی انتخاب می کند و با استفاده از دنیای نمادها طعنه گویی می کند . شاید از آن بابت که زبان تند منتقد از گزند نهادهای دینی و حکومتی حفظ شود .

در بخش دوم ، راوی خود را بوف تصور می کند . البته سایه اش مثل بوف شده که خبر شومی را باید گزارش کند . از چهارصد سال قبل . جائی که مادر وطن سلاخی شده . آنهم توسط فرزند عاشق پیشه ی بنگی و روانی اش .

راوی سبک آزادی از تمام قید و بندها را انتخاب کرده . قید زمان . قید مکان . قید الفاظ و لغات و . و حتی به سبک هندی هم بی توجهی کرده . راوی به مخاطب هم توجهی ندارد . بلکه علت نوشتن را هم فقط رهایی از درونیات می داند. انگار که روح یک هنرمند در دربار صفوی در تن او حلول کرده باشد . ترس از گزمه و داروغه ، و علاقه به خوردن شراب ری .

راوی برای خریدن کوزه ای که تمام فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی اش می باشد . تنها دو درهم و چهار پشیز پس انداز دارد . یعنی در این دو هزار و چهارصد سال ، تقریبا هیچ پس اندازی نداشته .

راوی می خواهد دردهای نسل خود را بازگو کند و برای انتقال این مفهوم ، احتیاج به قالب یک داستان دارد .

داستانی که این درد را می خواهد بازگو کند از زندگی نکبت بار یک زن در خانواده ی ایرانی شروع می شود . زنی که با پسر دایی دیوانه اش ، ازدواج می کند و دو ماه و چهار روز با او همبستر نمی شود .

راوی خود را جای شوهر این زن گذاشته تا انگیزه های یک جنایت را (چه درعالم واقع حادث شده باشد چه درعالم خواب) لمس کند .

دایه ی راوی (که می تواند نماد فرهنگ عربی باشد) که دایه ی دختر هم بوده ، چون به هر دو شیر داده ، با ازدواج آنها مخالف است ، حالا برای اینکه آندو با هم آمیزش نداشته باشند مجبور شده دختر را بدکاره جلوه دهد .

زنی که نماد مادر وطن است ، و در عالم تصور و خیال ، وجود پاک و مقدس و آسمانی دارد ، در عالم واقعی به واسطه ی محیط اجتماعی مایه ی رنج ، عذاب ، کینه ، بدبینی ، خونریزی و جنگ می شود .

دختر عمه ، وطن معاصر است که اتهام غربزدگی ، عرب زدگی ، مغول زدگی و غیره را یدک می کشد . همان دختری که شهوت وصالش با فرهنگ ایرانی رسوایش کرده بود ، حالا وقتی با فرهنگ اصیل ایران مواجه می شود ، او را بیمار می بیند و نمی تواند با او همبستر شود  ، در حالی که دایه اش به نظر بنده فرهنگ عرب می باشد . صادق هدایت دین ستیز نبود  بلکه زبان او برای ستیز با عقب ماندگی و تحجر تند و تیز بود .

راوی که خود را جای افکار عمومی و آیندگان قرار داده ، به وجود همه ی واقعیت ها شک می کند تا آنجا که به اصل بودن وجود هم شک می کند و احتمال می دهد که همه ی این صحنه هایی که آدمی با چشمانش می بینند ممکن است واقعیت نباشد و فقط او حس می کند که اینها هستند . اما با این دید (افکار عمومی) یک موضوع قطعی است . و آن این است که او به دختری علاقه دارد و میل جنسی او را وابسته به دختر کرده . و در این زمینه فرقی با آدمهای دیگر ندارد . در نتیجه او هیچ فرقی با قصاب و جگرکی و حتی با پیرمرد قوزی ندارد . بنابرین تمام داستان ها و شعرهای مربوط به زیبایی های زندگی دروغ است زیرا از زبان یکنفر مثل خود راوی خارج شده است .

راوی افکار مارکسیستی خود را نقد می کند . روشنفکر هنرمندی که عاشق دختری شده و از بقیه مردم بیزار است ، چگونه مرگ را پایان راه می داند در حالی که در نهایت ذرات بدن او مثل بقیه در گورستان درهم می آمیزد  و مثل بقیه غذا می خورد و از آلت تناسلی اش دفع می کند و با همان آلت ، به میل جنسی اش -که نتیجه ی عشق است – پاسخ می دهد ؟

این هنرمند روشنفکر به فرض که در جوانی ، اتفاقی بمیرد ، آنگاه احساسات و اندیشه های ناب خود را به کجا خواهد برد و چگونه ذرات تن او ، مرگ را لمس خواهند کرد ؟ مرگ اگر فایده ای هم داشته باشد ، دور ریختن عقایدی است که در او ریخته شده .

اگر قرار باشد دنیای دیگری بعد از مرگ تجربه شود . برای آن هنرمند روشنفکر دنیایی است که حداقل های انسانیت در آن رعایت می گردد . فکر و احساسات آرامبخش . زندگی بدون زحمت و درد و لذت بردن از آنچه که دوست دارد. دستیابی به آرمان های دنیای بعد از مرگ ، در این دنیا خیلی هم دور از دسترس نیست .

در جامعه ی راوی ، مردم مجبورند نقاب هایی به صورت بزنند و در نهایت مرگ نقاب اصلی آنها را برمی دارد تا حداقل خودشان ، خودشان را کامل بشناسند

اما راوی می گوید افکار مارکسیستی هم ریشه در چهاردیواری دارد که جامعه و تاریخ برای او رقم زده اند . در حقیقت ، در شرایط تاریخی و جغرافیایی که فرهنگ مسیحیت برای مردم ساخته ، هرکس دیگری جای مارکس باشد ، دین را افیونی برای فقر فقیران می داند . که اگر آن دین نمی بود ، استثمارگر به چه بهانه ای می توانست سوار آدمهایی شود که از خود او قوی تر و باهوش تر هستند ؟

وقتی راوی لباس های جامعه و تاریخ را از تن درمی آورد ، با ریختن آب حمامی روی تنش ، افکار مارکسیستی را هم می شوید ، اما وقتی دوباره لباسها را می پوشد و از حمام بیرون می آید ، دوباره به همان افکار و عقاید برمی گردد .

بعد راوی سوال مهمی را می پرسد ؟ چرا نقاشی(سرنوشت) او را به این شکل پر از درد و رنج کشیده اند ؟ اگر سرچشمه ی این نقاشی به حادثه ای قدیمی تر برمیگردد ، بنابرین چرا باید وارث دردهای نقاشی دیگر باشد و در نهایت چرا باید او هم نقاش دردهای کس دیگری باشد ؟

اما راوی زنش را به واسطه ی رابطه داشتن با پیرمردِ صوفیِ خنزر پنزری (که در واقع شخصیت شبانه ی خودش بود) تمجید می کند و می گوید : "چون پیرمرد خنزر پنزری مثل این مردهای تخمی و لوس و بی مزه که زن های حشری و احمق را جلب می کنند نبود . این دردها و این قشر بدبختی که از سرو روی پیرمرد می بارید ، از او یک نیمچه خدا که مظهر و نماینده آفرینش است درست کرده بود " که به نوعی یک اعتراض تمسخر آمیز به رنج و مشقت ملت های مسلمان دارد .

به قلم : محمد حسین داودی

 

پ.ن : هدایت بوف کور نام یکی از مقاله های مرحوم آل احمد نیز می باشد .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[ 22 / 1 / 1396 ] [ 22:34 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

پیوندها